چند روز پیش که با دوستم حرف می زدم

همش گلایه داشت که تا این سن هیچ خوشی نداشتیم و نسل سوخته ایم و ...

ولی بعد از تلفن اون من فکر کردم

واقعا خوشی نداشتم؟واقعا زمان هایی بوده که به ناراحتیم بگذره؟

خوب خوش بختانه منُ چیز های کوچیک خوشحال میکنه!

مثلا اگه یه دوست برام رژ بخره،

یا پیدا کردن کتاب داستانی که مدت هاست دنبالشم،

یا وقتی تو یه خیابون داری راه میری یه بوی عطر یا ادکلن خوب به مشامت بخوره،

یا حتی شنیدن یه آهنگی که یه دوست ازت تقاضا داره گوشش کنی و نظرتو بهش بگی،

اینکه نظرت برای اطرافیانت خیلی مهم باشه و یا حتی حضورت توی مهمانی هاشون،

مثلا اگه هوا بارونی باشه و در بالکن باز باشه و من یه لیوان چایی دستم باشه،

ناخود آگاه حس خوبی بهم القا میشه،

یا اینکه موقع بی حوصلگیم برقصم...خیلی انرژی میگیرم در حدی که غم هام فراموشم میشه،

یا اینکه تو جاده حتی اگه تک و تنها هم باشم شیشه های ماشین ُ بدم پایین و آهنگ مورد علاقه مو با صدای بلنـــــــــد گوش بدم،

یا حتی بیرون رفتن با دوستانم  که خیلی بچه های باحال و خندونی هستن،

یا خوردن معجون ِ همیشگی تو کافه "شانار"،

یا اگه دلم بگیره ماشین ُ بر میدارم میرم روی یکی از صندلی های دور دریاچه میشینم به دریاچه نگاه میکنم،

به عظمت خدا،به اون همه قشنگی،

اصلا همین که داداشم میاد من ُ انگولک میکنه و اذیتم میکنه باعث شادیمه،

همین که با مامان شوخی و خنده داریم و گاهی واسه کل عالم نسخه می پیچیم باعث خوش حالیمه،

همین که یه خدا دارم که همه چیز داره و قراره منو به تک تک آرزوهام برسونه و همدم و هم راز تنهاییامه،

تنها امیدمه تو نا امیدی های زندگیم و دست گیرم تو همه ی از مشکلات زندگی،

پس فعلا همه چیز داغون نشده.

 

+ خداجون!شکرت.